تاوان

محمد سعيد احمدي پويا
ahmadipuya@hotmail.com

تاوان

روی پنجره بخار زده نوشت: تاوان
عقب عقب رفت. نوشته اش را درست نمی ديد. عينکش را برداشت. چقدر شيشه عينکش کثيف بود. انگار سالهاست که غبارگرفته است. با پيراهنش، آن را پاک کرد. تميزشدنی نبود. يه مقدار محکمتر پاک کرد. درست و حسابی، پاک نشد. حوصلة ور رفتن با عينکش را نداشت. آن را به چشم زد. نوشته اش را کمی بهتر مي ديد. پشت پنجره، برف شديدی، در حال باريدن بود. تمام سطح پنجره کوچک نيم متری را، بخارآب پوشانده بود. اين پنجره، تنها روزنة او ، به جهان خارج بود. اتاقش بيشتر شبيه سلول زندان بود. جز يک ميز کهنه که چند برگ کاغذ و يک خودکار ويک بخاری نفتی کوچک، چيزي به چشم نمی خورد. به نوشته اش يک بار ديگر نگاه کرد: تاوان ، دو نقطه يک طرف و يک نقطه طرف ديگر.
عصبانی شد و با خشم به طرف پنجره رفت.تمام بخار آب موجود روی پنجره را، پاک کرد. حتی بخار آب های لای درزهای پنجره را، پاک کرد. انگار حقيقت وجود قطرات بخارآب ، آزارش می داد. تمام دستش سياه شده بوداما باز احساس می کرد بخار آبی روي پنجره باقی مانده است.
رينگ، رينگ،....
صدای زنگ تلفن ، او را شوک زده کرد. به سرعت جلوي آينه رفت و خودش را مرتب کرد. تلفن برای سومين بار زنگ زد. با متانت خاصي گوشی را برداشت.
- سلام استاد، خوب هستيد؟
- سلام عزيزم ، چطوري؟
- استاد، نوشته ام رو خونديد؟
- عالی بود عزيزم، عالي
- استاد اغراق نکنيد
- نازنينم، چرا اينقدر به من ميگی استاد؟
- استاد، فصل آخر کتابتون تموم شد؟ کی ميشه ما کتابتون رو بخونيم؟
- نه هنوز مانده، اين فصل آخر رو نميشه نوشت. هر کاري مي کنم نميتونم بنويسم. تموم فصل های کتاب رو فقط نوشتم. شايد چيزهايي هم نوشتم که ... بگذريم خانوم خانوماي من،نمی آی اينجا؟
- ممنون استاد از لطفتون . فردا امتحان دارم.
- اينقدر به من نگو استاد. آزارم ميده .
- چقدر منتظرم کتابتون چاپ بشه. مطمئن باشيد اولين خريدارش خودم هستم.
- کتابم به درک . تو به جای اينکه نگران کتاب باشی، بهتره نگرانه خالق کتاب باشي.
- به احتمال زياد، يه موج تو جامعة ادبی، ايجاد ميکنه.
- حالم از کتابم به هم ميخوره. رقيب من شده ! ای کاش هيچوقت نويسنده نمي شدم. از نويسنده شدن خودم متنفرم !
- استاد به نظرم، کتابتون در عرض چند روز، به چاپ دوم مي رسه.
- جالبه. من خودم در چند ثانيه، به چاپ بی نهايت می رسم.
- استاد ببخشيد مزاحمتون شدم. امری نداريد. خداحافظ .
قبل از آنکه بخواهد جواب خداحافظي او را بدهد،صدای بوق تلفن را شنيد.
- تو می فهمي. خوب هم مي فهمی. خواب نيستي. من احمقم که فکر مي کنم خوابی. يک احمق ساده که فکر می کند همه چيز را مي فهمد.
چشمش به پنجره افتاد. کلمه تاوان خيلی بزرگ و خيلی واضح روی پنجره، خودنمايي مي کرد. از وحشت خشکش زد. قلمدان روی ميز را برداشت و به طرف پنجره پرت کرد. شيشه با صدای بلندی شکست. دانه های برف، انگار که از پشت يک سد رها شده بودند. با عجلة بسيار به داخل خانه هجوم آوردند. انگار قلعه ای دست نيافتنی را، تسخير کرده بودند. به دانه های برف نگاه کرد. هيچ دو دانة برفی با همديگر برخورد نمي کردند و برای آمدن به داخل اتاق، انگار عجله داشتند. ميز کارش، يواش يواش، سفيدرنگ مي شد.
در يک آن، تمام اتاق تاريک شد. وای چه مي ديد؟ خواب، کابوس ... دانه های برف، چهره داشتند. يک چيزی زير لب زمزمه مي کردند. اول نامفهوم بود اما هر چه مي گذشت، صدا بلندتر مي شد:
- تاوان، تاوان، تاوان ....
- آخه چرا نمي فميد؟ من هيچ چيز بهش نگفتم. من فقط براش شعر خوندم. آخه دنيای اون، خيلی تاريک بود. هيچ اميدی به زندگي نداشت. مي خواست خودشو بکشه. من فقط بهش نشون دادم يه گلبرگ گل، چقدر قشنگه ! بعدش هم اينجا پيش خودم، استخدامش کردم.
- تاوان، تاوان، تاوان ....
- شما همتون احمقيد. نمی فهميد وقتی يکی با تموم احساساتش، مقابل شما اشک مي ريزه، نمي تونين اشکاش رو پاک نکنيد. وقتی بهتون مي گه دلم برات يه ذره شده، همين جور وايسين نگاش کنيد. حداقل بايد بهش بگين من هم همين طور .
- تاوان، تاوان، تاوان ....
- بعله ، بعله قبول دارم که اون دخترة منشی به من مي گفت دوستت دارم، من می گفتم کارت رو انجام بده يا چه مي دونم چايي که آوردی، جوشيده است.
- تاوان، تاوان، تاوان ....
- حق دارين. تا در شرايط من قرار نگيرين، حس منو نمي فهمين. من اين دختره داستان نويس تازه کار را دوست دارم. چه جوری بگم؟ وحشتناک عاشقشم. صداش، واژه هاش، داستانش برام يه دنيا ارزش داره. من دلم پيشه اونه، چه جوری به اون دخترة منشي، دل ببندم. بابا، مگه من حق ندارم عاشق بشم؟ مگه من اين حق رو ندارم؟!
- تاوان، تاوان، تاوان ....
- خوب من نمي تونستم به احساسات اون توجه کنم. بابا من يکی ديگه رو دوست دارم . من از اينکه مي بينم برام دسته گل مياره و من مجبورم بي اهميت از کنار اون دسته گل رد بشم، زجر می کشم.
- تاوان، تاوان، تاوان ....
- باور کنين من ماشين نيستم. هر کاری کردم اين دختره رو دوست داشته باشم، نشد. يه حسی بايد شکل بگيره . يه حس لعنتي
- تاوان، تاوان، تاوان ....
- پس من خودم چی ؟دل خودم چي؟ مگه من حق ندارم عاشق بشم؟ من چه حقي تو اين زندگی مزخرف دارم؟
- تاوان، تاوان، تاوان ....
***
شنوندگان عزيز، سلام، صبح زيبای برفی شما به خير. الان ساعت 7:30 بامداده. اميدوارم امروز را با شادي و نشاط آغاز کرده باشيد.امروز راه ها کمی لغزنده است. مواظب کودکان خود باشيد. طبق اخباری که از اداره راه به مارسيده، تمامی راهها با تلاش مأمورين راهداري، باز است. به خبری که همکنون به دست ما رسيد، توجه بفرماييد. مردی در حدود 30 يا 40 ساله، بر اثر سرمای ديشب، در اتاق کوچکش يخ زد. به ادامة اخبار توجه بفرماييد...
2003/1/1

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31089< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي